مستیی کو که خرد را ز جنون دل شکنیم


شیشه ها بر سر مستوری عاقل شکنیم

موح دریای بلا می دهد این مژده که ما


کشتی صبر به نزدیکی ساحل شکنیم

ای مگس بال و پر طعنه فرو ریز که ما


بهر لذت به جگر ناوک قاتل شکنیم

زخم ناسور به صد عجز خرد نیش زجاج


شیشهٔ زهر چو در انجمن دل شکنیم

کعبه از ننگ ملول است، بیایید که ما


قدم قافله نارفته به منزل شکنیم

عرفی از سامری عشق دهد رخصت ما


به فسون بال و پر جادوی بابل شکنیم